چه غریبانه گذشت ؛ لحظه هایی که صرف تو شد....
لحظه هایی که بی تو گذشت ، با تو نشد!
چه سخت است ، هر شب ستاره ای می زنم بر خیانتت...
آسمان دیگر جای این همه ستاره را ندارد...
می سپارمت به غریبه ها...آنها که هوس رانی می کنند...آنها که دوستت دارم را با شاید می گویند...آنها که می گویند...هر شب ساعت 11...!
برای من همیشه درد بود....فراموشی....
با تمام ادعا...می سپارمت به خدا...که چه راحت فراموش می کنی...مرا... دوست داشتنم را...
از آتش و عشق کنار کشیدم....
به باور خیالی خود پایان دادم....
و همچنان از شروع و پایان خود را گم کرده ام!
باز یافته ام تنهاییم را ؛ احساس و اندیشه ام...
فقط خسته ام از نگاه آلوده
عینک سیاهت را بردار
بگذار نگاه هرزه ات را ببینم...
که بر اندامم رعشه می اندازی و مدعی هستی که هنوز مسئولی...
بر روی تخته سیاه کلاس....
نوشتند خوبان و بدان
و همیشه براستی که خوبان را بجای بدان و بدان را بجای خوبان می نوشتند...
قسم به آفرینش عشق که به حق یکتاست...
و این صفت را با عشق آفرید...که هر کس عاشق شد ، تنها گشت...
انتظار خبر خوش ، رسیدن به آرزو ها ، همه و همه را می توان با یک اشتباه از بین برد...
و اینک...غمی سنگین بر دلم است.
خبر بدی شنیدم.